چنین نقلست از سلمان که یک روز


نشسته بود صدر عالم افروز

یکی حبشی کنیزک روی چون نیل


درآمد از در مسجد بتعجیل

ردای مصطفی بگرفت ناگاه


که بامن نه زمانی پای در راه

مهمی دارم و اکنون توان کرد


ندارم خواجه اینجا چون توان کرد

توئی هر بی کسی را یار امروز


منم بی کس فتاده کار امروز

سخن می گفت و گرم آنگاه می رفت


ردایش می کشید و راه می رفت

پیمبر دم نزد با او روان شد


وزو نستد ردا و همچنان شد

ز خلق خود نپرسیدش پیمبر


کز اینجا تا کجا آیم بره بر

خوشی می رفت با او چون خموشی


که تا بردش بر گندم فروشی

زبان بگشاد و گفت ای سید امروز


ز گرسنگی دلی دارم همه سوز

من اکنون رشته ام این پشم اندک


بده وز بهر من گندم خر اینک

پیمبر بستد و گندم خریدش


برآورد و بدوش اندر کشیدش

ببرد آن تا وثاق آن کنیزک


بقبله کرد پس روی مبارک

که یا رب گر درین کار پرستار


مقصر آمدم ناکرده انگار

بفضل خود درین کار و درین رای


اگر تقصیر کردم عفو فرمای

برای بندهٔ گندم خریدم


ز خلق و حلم حمالی گزیدم

ز بس خجلت زبان با حق گشاده


برای عذر بر پای ایستاده

جوانمردا کرم بنگر وفا بین


نظر بگشای و خلق مصطفی بین

درین موضع ز جان و تن چه خیزد


زرعنایان تر دامن چه خیزد